مردی که حساب بلد نبود.....
میشد تشنه از سر شط بلند نشود.
وقتی گفتند آب بیاور، می شد سیاهی هایی که دو سوی نهر، پشت درختها بودند را بشمارد و حساب کند که نمی شود.
شب پیش که فامیلهایش در سپاه یزید، پنهانی امان نامه آوردند، می شد
کمی فکر کند قبل از اینکه سرشان داد بزند :
« میگوئید من در امانم، پسر فاطمه در امان نیست ؟ »
زیرک و شجاع بود و هوای همه چیز را داشت، پرچم را برای همین داده بودند
به دستش.
می شد به او تکیه کرد،
فقط پای برادرش که به میان می آمد، وضع فرق میکرد .
حساب یادش می رفت .
یادش می رفت با دندان نمی شود مشک را این همه راه ببرد .
یادش می رفت همه ی سیاهی های پشت درختان تیر دارند و عمود آهنی .
یادش می رفت بی چشم و دست، اسب را نمی شود برد سمت خیمه ها .
می شد تشنه از سر شط بلند نشود .
می شد آب را نریزد روی آب،
ولی پای برادرش که به میان می آمد ....... .
نشریه راه عشق محرم 1431
حسین سلطان عشق، عباس ساقی عشق، زینب شاهد عشق و سجاد راوی عشق .
کاروان عشق در راه است و خود « عشق » نیمه شعبان خواهد آمد.... .
میگفت...
تمام حجت من به مسلمانی، حسین بن علیست.
( + ) ( + ) ( + ) ( + ) ( + ) ( + )
من عدالتم را از دست داده ام ....
ایستاد جلوی اتاقکی که به آن میگفتند « تنورخانه »؛
اما بوی نان تازه مثل همیشه حس خوبی، به او نداد. اصلا به خیالش نیامد که صغرابیگم نانوا،
دارد نان می پزد. مردد بود به ماندن یا رفتن. به خودش می گفت : « بروم یا ......بمانم »
وقت اذان بود. دست ها و پاهایش رعشه ی ضعیفی داشت.
از خانه تا مسجد فاصله ای نبود. دیر هم نشده بود. به یک « لاحول» گفتن، در را میگشود، پا تند میکرد ، به مسجد می رسید؛ اما.....
برگشت و دوباره نشست روی لبه ی حوض. چهره ی همسرش را در خیال خود مجسم کرد، خشمگین بود و بی آرام.
سید با خودش فکر کرد:
«چه قدر عجیب! هیچ وقت او را اینگونه ندیده بودم! دختر آن مرد بزرگ و با تقوا و این حرف ها! .... ادامه مطلب ...هویت !
آوریل 28, 2008
بعضی ملاقاتهای کوتاه منجر به روابطی دیرپا و تاثیرگذار میشوند. حدود دو سال پیش در صف خرید بلیط قطار در سنمالو
(شهری در ساحل غربی فرانسه) با «لوران» ( Laurent ) آشنا شدم.
اهل بروکسل بود و به اتفاق دوست {دخترش} ماری و گروه بزرگی از دوستان به سنمالو آمده بودند که فوتبال ساحلی بازی کنند. آن روز عصر را با آنها گذارندم.
لوران با لکنت و مکث صحبت میکرد و فهم گفتههایش کمی دشوار بود. اما بینهایت روراست و صمیمی بود و شخصیت محکم و انساندوستاش از همان لحظههای اول در میان کلمات تاریک میدرخشید. غروب همان روز لوران و ماری
به بروکسل بازگشتند، ولی گفتند حتما بهشان سر بزنم.
برای سرزدن به آنها برنامهریزی خاصی نکردم، اما چند هفته بعد که به قصد هلند از بروکسل عبور میکردم فرصت مغتنمی پیش آمد که لوران را هم ببینم. لوران بروکسل را نشانم داد و از معماری و تاریخچه شهر و مردمش گفت. در همان چند ساعت کلی به هم نزدیک شده بودیم.
موجود دوستداشتنیای بود.
عاقبت خسته از راهپیمایی طولانی، کنار مجسمهای که مورد علاقهاش بود نشستیم.
لوران گفت از زندهگی روزمرهاش خسته شده و میخواهد کاری کند متفاوت، کاری خیلی خیلی متفاوت. میگفت چیزی در زندهگیاش کم است.
از چه کمبودی صحبت میکرد؟ کار خوب و تحصیلات عالی داشت. عشق و روابط اجتماعی هم که داشت. آیا لوران دیوانه بود؟
اسم این مجسمه را گذاشتهام «عشق جاودان». باید کنار این مجسمه نشست و به همه عاشقانههایی که همیشه از آنها گریختهایم فکر کرد…
حدود یکسال پیش لوران خبر داد که به « سازمان پزشکان بدون مرز » ملحق شده. لوران البته پزشک نبود، ولی برخلاف تصور اولیه خیلیها
(از جمله خودم) بخش قابل توجهی از کسانی که در این سازمان کار میکنند پزشک نیستند و بدنه پشتیبانی و عملیاتی آنرا تشکیل میدهند.
کلی دست و دلم لرزید وقتی این خبر را شنیدم. عجب جسارتی داشت. کار خوب و زندهگی بیدغدغهاش در بروکسل را رها کرده بود و رفته بود وسط صحرا و بیابانهای دوردست کنار هولناکترین بیماریهای واگیردار مانند «ابولا» کار کند.
هر سال دو یا سه بار مرخصی میداشت، بدون دسترسی به اینترنت (فقط از طریق یک حساب مشترک با همه همکاران دیگر میتوانست ایمیل بفرستد)، حقوق و مزایا فوقالعاده کم (پزشکان بدون مرز یک سازمان غیرانتفاعی با بودجه محدود است) و کارش هم خطرناک و طاقتفرسا میبود در مناطقی که جنگ، بیماری یا بلایای طبیعی قدرتنمایی کرده است.
زندگی چیست؟ انگیزه «بودن» چیست؟ در میان انبوه زمانهای شکسته و نیم جویده و نیمخورده، این «تن» و «جان» لحظه به لحظه بیمعنیتر میشود.
مثل قطرهای جوهر که در ظرف آب چکیده باشد، مفهوم زندهگی آرام آرام در بستر روزمرهگی پخش میشود، کمرنگ میشود و عاقبت رنگ میبازد.
گزارشهای لوران هر چند هفته یکبار میرسد. از کنگو به سومالی رفته… الان در اتیوپی است… لحناش پر از هیجان است، هیجان و غرور و سرزندهگی. تا جایی که یادم هست لورانی که پای مجسمه «عشق جاودان» دیدم اینطور پرغرور و شاد نبود.
دوستان من،
فردا برای مشارکت در یک پروژه برای مبارزه با اپیدمی ابولا (Ebola ) به غرب کاسای در کنگو میروم. از اینجا به کینشازا پرواز میکنم، شب را آنجا میمانم، بعد با یک هواپیمای کوچک به دهکدهای میروم که اردوگاه ما در مجاورت آن بنا شده است.
ما 17 نفر خارجی و 150 نفر محلی خواهیم بود و شبها در چادر میخوابیم. کار اصلی ما
در آنجا عبارت از آموزش جامعه روستایی در مورد خطرات ابولا، طریقه شیوع ویروس آن و روشهای جلوگیری از گسترش آن خواهد بود. در حال حاضر اپیدمی تا حدود زیادی کنترل شده و فقط یک بیمار در قرنطینه به سر میبرد. پیشبینی شده که سه مورد در هفته آینده قرنطینه شوند. من آنجا به عنوان مسئول امور مالی، نیروی انسانی، موضوعات قانونی و کلا خدمات اداری مشابه مشغول خواهم بود و تا پایان این پروژه (3 ماه) آنجا میمانم.
اگزوپری، خلبان شاعر و ماجراجوی رامنشدنی در «زمین انسانها» مینویسد:
باید نقش خود را هر چقدر هم که کوچک باشد پیدا کنیم.
شاید لوران نقش خودش را پیدا کرده. دلم میخواهم مثل «لوران» که نقش خود را یافته،
نقش کوچک خودم را بیابم.
از خودم میپرسم « نقش من چیست؟»
از سایت بامدادی
پینوشت :
وقتی داشتم متن بالا رو میخوندم یاد دوران نوجوانی خودم افتادم که سرشار از انرژی سازندگی بودم و به دنبال راهنمائی همه فن حریف بودم که از جنس خیلی از ماها نیست و نخواهد بود،
در راه هدف مصمم است و درست هم میرود،
پیش به روی سعادت .
بدون اغراق، از سردرگمی خودم پریشان بودم که بالاخره پیدایش کردم
برنامه ای را که تیرش به خطا نمیرفت،
مطابق منطق بود و بی نقص، عقل بود و عشق و یادم میداد که تسلیم حق باشم،
از همه مهمتر از طرف یک بی نظیر بود... .
شاید باور نکنید ولی من تو یک تصمیم حیاتی و بزرگ اسلام را پیدا کردم .
ما تو ایران زندگی میکنیم ولی من اگه تو یه جای دیگم بودم اسلام رو پیداش میکردم .
آره به خاطر اینکه خودمون پیداش نکردیم و هی تو گوشمون خوندن برامون شیرین نیست .
در ضمن پایه بحث تو این زمینه ام هستم ... !
برای تصمیمم هم دلیل موثق دارم !
( برای اطلاعات بیشتر به قسمت موضوعات در سمت راست وب مراجعه کنید )
بهترین لحظات زندگی <<< مطلب قبلی :: مطلب بعدی >>> مهر خداوندی
شعری از علامه طباطبایی ؛
علامه طباطبایی (ره) {صاحب المیزان} می فرماید:
« در ایام تحصیل که در نجف بودم، مدتی ارتباط با ایران به سختی برقرار بود، که موجب فقد زمینه ی مالی و کمبود وسایل اولیه ی رفاه می شد.{به} علاوه، گرمی در نیمی از سال، برای ما مشکلات بیشتر فراهم میکرد.
به همین جهت، روزی خدمت استادم، آیت الله قاضی، رسیدم و قصه ی دل با او گفتم.
ایشان نصایحی فرمودند آن گاه که از خدمت استاد مراجعت کردم، گویی آنچنان سبک بارم که در زندگی هیچ گونه ملالی ندارم و مضمون پند ایشان را به صورت شعری درآوردم :
آنچه خدا خواست، همان میشود!
دوش که غم پرده ما می درید
خار غم اندر دل ما می خلید
در بر استاد خرد پیشه ام
طرح نمودم غم و اندیشه ام
پیر خرد پیشه و نورانی ام
برد ز دل رنگ پریشانی ام
گفت: که در زندگی آزاد باش!
هان! گذران است جهان، شاد باش!
رو، به خودت نسبت هستی مده!
دل به چنین مستی و پستی مده!
ز آنچه نداری، ز چه افسرده ای؟
وز غم و اندوه دل آزرده ای؟
گر ببرد ور بدهد دست دوست
ور ببرد ور بنهد ملک اوست
ور بکشی یا بکشی دیو غم
کج نشود دست قضا را قلم
آنچه خدا خواست، همان میشود!
و آنچه دلت خواست، نه آن میشود!
خبری تکان دهنده ! <<< مطلب قبلی :: مطلب بعدی >>> معجزه ای دیگر