ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پرنده بر شانه های انسان نشست .
انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم .
تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را
خوب می دانم .
اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین
اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار
گذاشتی ؟
انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم
خندید.
پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای
تو خالی است . انسان دیگر نخندید .
انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست شاید یک آبی دور ،
یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را
هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است.
درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده
را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی
بزرگ بالای سرش آسمان بود و
چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست
گذاشت و گفت :
یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود .
اما تو آسمان را ندیدی.
راستی عزیزم ، بال هایمان را کجا گذاشته ایم ؟