میشد تشنه از سر شط بلند نشود.
وقتی
گفتند آب بیاور، می شد سیاهی هایی که دو سوی نهر، پشت درختها بودند را بشمارد و
حساب کند که نمی شود.
شب
پیش که فامیلهایش در سپاه یزید، پنهانی امان نامه آوردند، می شد
کمی فکر کند قبل
از اینکه سرشان داد بزند :
«
میگوئید من در امانم، پسر فاطمه در امان نیست ؟ »
زیرک
و شجاع بود و هوای همه چیز را داشت، پرچم را برای همین داده بودند
به دستش.
می
شد به او تکیه کرد،
فقط
پای برادرش که به میان می آمد، وضع فرق میکرد .
حساب
یادش می رفت .
یادش
می رفت با دندان نمی شود مشک را این همه راه ببرد .
یادش
می رفت همه ی سیاهی های پشت درختان تیر دارند و عمود آهنی .
یادش
می رفت بی چشم و دست، اسب را نمی شود برد سمت خیمه ها .
می
شد تشنه از سر شط بلند نشود .
می
شد آب را نریزد روی آب،
ولی
پای برادرش که به میان می آمد ....... .