خود کشی صادق هدایت از منظر دکتر شریعتی
از خودم می پرسیدم چرا صادق هدایت خودکشی کرد ؟ علت اصلی انتحارش چه بود ؟
گاه می گفتم یاس فلسفی ، گاه پریشانی فکری و خلاء اعتقادی ، گاه بی ایمانی به همه ...
چیز و همه کس ، گاه آشفتگی وضع اجتماعی ، گاه بحرانهای روحی خاص روشنفکران بورژوا و دردهای طبقات مرفه اشراقی و گاه اختلالات عصبی و روانی ناشی از مسائل جنسی و سر کوفتگیهای این غریزه جنسی که در او عقده ای سخت شده بود که تحقیق کردم از خویشانش و تایید کردند که راست است و او هرگز در عمرش نه هوسش شگفت (که بیمار بود) و نه هرگز دلش سیراب عشق شد...
(که دلش توانائی آفریدن آنرا نداشت و از این استعدادعاجز بود(
اکنو ن پاسخ این سوال مکرر بر من روشن شده است و دانستم که آنچه او را به مرگ کشاند چه دردی بوده ؟..........
یاس فلسفی بود. اما چگونه یاس فلسفی؟ شک فلسفی بود ، درد شک بود ، رنج والتهاب بی خبری بود . بی خبری از چه ؟
قرآن پاسخ می دهد : (عم یتسائلون عن النباء العظیم ) از چه می پرسند از خبر بزرگ ،
این خبر بزرگ چه خبری است که همه را بی قرار کرده است ؟
انسان بر روی این خاک سرد و تیره ای که غریب است . مشتاق است و بی قرار؛
که بداند در پس این پرده کبود آسمان چه میگذرد؟
آنجا چه خبر است؟ این خبر بزرگ است که همواره انسان تشنه و بیتاب دانستنش بوده است ، هست و خواهد بود ، حتی گاه که معتقد شده است که : نه مثل اینکه خبری نیست باز هم آرام نیافته است.
سارتر را نگاه کنید، می گوید انسان باید بداند که در پسِ این کبودِِِ آرام خاموش هیچ نیست ، باید بی کمک آسمان زندگی خود را معنی و حرارت و جهت بخشد . باید دیگر چشم انتظارش را از آسمان برگیرد و به زمین دوزد.همین سارتری که به این اعتقاد رسیده و امید نجات و نجات بین خدا و آسمان را واگذاشته است ، همین سارتر را می بینیم در این بریدن از ماوراء ، دراین اگزیستانسیالیسم ، در این اومانیسم مطلق مطمئن خود، بی قرار است و از" دیوار" می نالد، اگر چنین است ، پس آقای سارتر! چرا آن دست استخوانی لاغرت را که رگهایش از غیظ و رنج و التهاب و نیاز سر برداشته اند با ناخن به "دیوار" می کشی تا در آن روزنه نجات بیابی! تا پنجره کبود فراری بسوی ابدیت و آزادی و "مطلق" باز کنی ؟ چرا پرده آبی ، پشت این پنجره های کبود سقف آسمان خبری نیست "استفراغ" می خوانی ؟
چرا زیستن را و لذت را و نعمت را بی امید آسمانی و بی آرزوی بهشت و بی امید پیوند با آسمان
" تهوع " مینامی؟ چرا؟
باز اینجا همان فلسفه غربت و بیزاری از واقعیت و گریز از خاک و هوای بازگشت به وطن و سفر به سر منزل خود را نشان میدهد و چه دشوار!
انسان نمی تواند به آسمان نیندیشد مگر انسان هایی که به چریدن مشغولند و پوزه در خاک دارند و غرقه در آب و علف اند؛اینها که گوسفندان دو پایند ؛ سخن از انسان است ، انسان یعنی یک موجود رو به بالا ، عاشق اسمان ، تنها فرشته ای که به زمین افتاده است و
تا به آسمانش باز نگردد آرام نمی گیرد .
و برای چنین موجودی ، چه دردی بالاتر از" بی خبری" است...
( + )